عاشقانه ها

دل نوشته

عاشقانه ها

دل نوشته

انتخاب

جنگ بود و من و خاله ام از جشن عروسی جدا شدیم سوار مینی بوسی شدیم احساس کردم پیرمرد مرا زیاد نگاه می کنم خودم را از دیدیش مخفی کردم ولی بعد دیدم وارد جاهایی شدیم که همه ی اهل مینی بوس را به گریه در آورد! کشتار انسان،فرار کودکان، پریشانی زنها، دلم می خواست زود به منطقه جنگ مسلط شوم و نامردمان را بکشم وقتی پیاده شدم گفتم درسته که جوانم و نزدیک 32 سال سن دارم ولی به زندگی خویش راضی نیستم دلم گرفته بود و از اینکه جنگ می توانست کاری برایم بکند خوشحال شدم با خودم گفتم خدایا جوانی بسیار زیباست و اقتدار خویش را دارد من تا بحال نتوانستم حقیقت را کشف کنم بهتر است به زندگی ام خاتمه بدی و از نو شروع کنم با نیروی تازه و انرژی بیشتر، دوباره متولد می شوم آن وقت زمان زیادی دارم تا حقیقت را کشف کنم و از ابدیت دانشی کسب کنم! وارد کوچه ها شدم نفراتی از دشمن را کشتم خیلی شجاع و نترس بودم داشتم به مرگ فکر می کردم خاله ام در جای دیگر می جنگید او تسلیم مرگ شده بود چون زندگی برایش بی معنی بود! فهمیدم که لحظه ی مرگش بدنش کاملا با گلوله های زیادی سوراخ شده بود خون تمام لباسش را گرفته بود! من به حمله کردن ادامه دادم خیلی ها را با فن و فوت های خودم کشتم بالای دیوارها می پریدم و از پشت بام ها حمله می کردم و جوانان زیادی تلف شدند! دلم برای آنها می سوخت. خیلی خوب شناسایی شده بودم و سپاه دشمن مرا می شناخت نارنجکی می توانست مرا کاملا متلاشی کند دختر نوجوانی به من حمله کرد و نارنجک را به سمتم پرتاب کرد ولی جا خالی دادم و او را به سمت نارنجک فرستادم و منفجر شد! به حرکتم ادامه دادم چند جوان را کشتم و بعد با پریدن روی دیوار محل تجمع سپاه دشمن توانستم عده ی زیادی را هلاک کنم. اما در محل وسیعی که تعداد زیادی دشمن بود گیر افتادم تفنگ دستم بود فرمانده ی جوان حاضر شد و به من نگاه کرد، خواستم او را باتفنگ خودم بکشم جا خالی داد فقط یک گوله بود و در شلیک بعدی فهمیدم تفنگ گلوله ندارد! در دست او نیز تفنگ بود و می توانست مرا بکشد! نا امید شده بودم میدانستم که وقت تمام شده و در صورتم تسلیم مرگ را به نمایش گذاشتم ولی آنا به سمت فرمانده حمله کردم و فرمانده دستور داد با یک تیر خلاصم کنند! تیر به گلویم خورد بدون هیچ دردی جان دادم و فرمانده جسمم را روی دستانش گرفت تا بر زمین نیافتم مرا بوسید و چشمانم را بست و بلند کرد و در تابوت گذاشت و با خود گفت در حالی که اشکش را مردان جنگجویش دیده بودند، من برای تو ترسیدم و به خواسته ات تن دادم و الا مرگ حق تو نبود! و تابوت را به کشورم تحویل دادند! با حالتی منگ از خواب پریدم و فهمیدم که خواب می دیدم اما برای خیلی جالب بود چون صحنه کاملا زنده بود در لحظات آخر به من گفتند از تجربه فکری دور شو و الا همه چیز به انتخاب تو بستگی دارد! چون خودم مرگ را انتخاب کرده بودم و فرمانده مجری بود چون گفت من تصمیم نمی گیرم بلکه تصمیم گرفته شده است!

اهمیت خود بودن

من به دیدار خویش رفتم تا شاید امیدم به حرکت در آید و راه بزرگ را به من نشان دهد! ستاره ی سهیل که میگن ناپدید شده معنای عمیقی دارد! گاهی باید ناپدید شد تا دیگران نبود معنایی یا حقیقتی را لمس کنند. اینجا هم آنجا می شودولی ذات مقدس، همیشه مقدس است! خدای بی همتا حقیقتی را می داند و بالاخره زمان فهمش برای تک تک ماهاآشکار می شود! آری من  به دیدار خودم می روم تا قداست درونم را بشناسم. حقیقتی که مرا به وجد و آرامش ابدی رهسپار می سازد. پس بابت این دانایی واقعا شکرگزارم و قدر آن را می دانم ، زیرا این ارزش واقعی من است و میتوان نورحقیقت رابرمن جاری سازد. دقت بزرگترین نتایج حقیقی را به دنبال دارد؟ مگر در من واقعی چه یافت می شود که برای انسان رضایت بخش است؟ الان تنها وجودی که در من نوعی وجود دارد خود من است با احساسات گوناگون! ولی آیا این زیباست و مرا تا حد وجد نگه می دارد؟ هر جوابی که به این مهم داده شود شاید نسبی باشد ولی یادمان باشد من اکنون صاحب حالات خویشم و شاید اندک افرادی با من سهیم شوند. شاید دوردست ترین نقطه ی شعور نزدیکترین ها  باشد و ما با ذهن خویش برداشتهایی داریم. اما این تناقضات ذهنی و درد کنونی که در وجود ما سوسو می زند می خواهد ما را در کجا فرود آورد؟ محل فرود چگونه جایی است؟ آیا آنجا به مراد دل می رسیم؟ و یا چنین جایی در عالم وجود یافت می شود؟ همه ی ما بالاخره از جنگ بیرونی رها می شویم در نقطه ایی می نشینم و ناظر واقع می شویم. برگ برنده در دست کسانی است که درک عمیقی از حضور خویش دارند آنها می دانند چگونه با خویش تعامل کنند و انرژی خویش را متصاعد کنند. یاد دارم زمانی که محصل در رشته ی ریاضیات بودم آرامش خوبی داشتم زیرا هدفی داشتم ولی اکنون که اینجا هستم بزرگترین هدف را دارم. و می دانم قدرتی مرموزاز هدفم حمایت می کند و در واقع تلاشهای پیشینم درک وجودیم را برای رسیدن به هدف بزرگ افزایش داده تا به سرانجام رسانم. استقلال کمک شایانی به من داشته تا بتوانم خود بودنم را توسیع دهم. من فرد بی نیازی هستم و آن زمان که با خود واقعی ام رو برو شوم این استقلال بیشتر درک می شود. رسیدن به اوج خود، نوعی استقلال و کمال است  و این بر تک تک ما واجب است که برای رسیدن به آرامش ابدی آن را حتمی سازیم. زندگی دانش خود را همواره جاری می سازد ولی فکر کردن به کارما خود کارمای دیگری به همراه دارد پس انعطاف و نادیده گرفتن وقایع درونت را آشکار می سازد که لایه ی لطیفی دارد هویدا می شود و تو را به خود می خو اند که من اینجام! احترام به خویش رابه خودت یاد بده چنان آرامشی به سراغت می آید که متحیر می شوی، و اینگونه خود را عاری از هر تعصب و گره درونی می یابی!


رد پای حقیقت 1

بارها به ذهنم میاید که حقیقت کجاست؟ گاهی با خود می گویم بهتر است منسجم تر عمل کنم تا دنیای ناشناخته بیشتر درک شود. همه ی اطلاعات خودم را به یکباره مرور می کنم و دنبال راهی نوین برای گام نهادن در سرزمین حقیقت هستم. خیلی وقتها ما انسانها ادای انسانهای موفق رادر می آوریم و شاید موفق هم بشویم ولی بین حقیقت و واقعیت فاصله ایی هست! در نوشته های متعددی دیدم که از طرح الهی سخن به میان می آید ولی این طرح در کجا اجرا می شود! چگونه می توانیم در زمین و زندگی خود طرح الهی را درک کنیم و طبق آن زندگی کنیم؟ خیلی وقتها ذهن ما را با دنیای خودش آمیخته می کند.  مثلا من فکر و تصورم این است که چنین می شود و طبیعتا چون فکر من دارای انرژی است ممکن است واقع شود و زمانی برای تبدیل فکر به واقعیت در نظر گرفته می شود و این به قدرت ذهن فرد بستگی دارد! خب برای اینکه ما بتوانیم عالی تر زندگی کنیم نیاز به یک طرح جامع و زیبا داریم که توسط داناترین موجود طراحی شده باشد و از آنجایی که خداوند داناترین است پس بهتر است به او اعتماد کنیم و افکار خود را متوقف سازیم و به تماشای زندگی خود بنشینیم! هر انسانی دوست داردبا بهترین فردکه  او را دوست دارد زندگی کند و چون خداوند به علم پنهان و آشکار آگاه است راه رسیدن به او را ممکن می سازدبه شرطی که ما یا د بگیریم اعتماد کنیم و بابت داشته های کنونی مان شکر گزار واقعی باشیم که در صورت شکرگزاری و لذت از آن، ذهن ناخودآگاه به وسعت دادن داشته ها کمک می کند و این یعنی افزایش نعمت! طبیعتا با این کار، یاد می گیریم که زندگی در لحظه کمک شایانی به آرامش ما می کند و درک می کنیم که دست پر قدرت حق همواره  در جهان در حال حرکت است تا ما را از الطاف بیکرانش، نصیب گرداند. ما با درک وجود ارزشمند خوددنیای تازه ایی از دانش درون را برای خود باز می کنیم و می فهمیم که آنچه به دنبالش می گردیم در درون وجود دارد! خودشناسی بزرگترین کاری است که یک انسان را از باتلاق جهل و اشتباه نجات می دهد زیرا تمام آنچه که خدا را نسبت به انسان امیدوار ساخت این بود که انسان قابلیت تغییر و کمال را دارد و به محض اینکه حقیقت را بشناسد به نجات ابدی راه یافته است! زندگی بزرگترین پیامبر است زیرا اگر دقت کنید به شما می آموزد که شما در چه جایگاهی قرار گرفته اید؟ زیرا انسانها و جریانات زندگی، حاصل و تصویر درون  شماست! به محض اینکه فهمیدید که شما خالق رویدادهای اطراف خود هستید،  بهتر می توانید برای خودسازی تصمیم بگیرید! شاید مدتی به توقف افکار خود بپردازید و بستگی به روحیه شما دارد که این کار چقدر خوشایند یا زجر آور است ولی بهتر است صبر کنید و واکنش خود را لمس کنید تا بدانید که شمای واقعی، چیزی غیر از این است! زمان یادگیری شما شاید طول بکشد ولی نتیجه ی آن، رضایت بخش است زیرا خود را از خودفریبی نجات می دهید و معنای دروغ به خود رادرک می کنید! اینگونه می توانید از زمان خود حداکثر استفاده را بکنید!

خلاقیت

دوست دارم چنان باشم که زمان و مکان از گرفتنم عاجز شوند! راه رهایی را می آموزم و چه اشکال دارد که بپذیرم جریانهای زندگی را! بزرگ ترین هدفم را دوست دارم و می دانم که برای چنین هدفی پا به زمین گذاشتم، چه چیزی مهمتر از بزرگترین هدف! همه در کنارم هستند تا مرا برای هدفم آماده سازند. جهان وسعت بی انتهای خویش را برای ابدیتی نا محدود در اختیارآدمی گذاشته، شاید من حسود باشم ولی این بار می خواهم با دلی گشاده حقیقت، رویداد و جریانات زندگی را بپذیرم، میدانم که حواس انسانها تازمان خاصی نسبی است  و هر کسی برداشت ذهنی دارد و لی من کاملا منعطف هستم و خوشی ام به این است که هدفم بسیار بزرگ است، من در آرامش درونی خویش پایکوبی ابدی دارم! یک چیز برای خودم در تمام شرایط مبنا و اصل می دانم و آن این است که حداقل دو نفر مرا بی نهایت دوست دارند! خدا و خودم! من می توانم قانع باشم و این دوست داشتن را محترم بدانم و خودم را از دیگران بی نیاز کنم البته این امر نیاز به تلاش و تعمق دارد تا پذیرشی عمیق حاصل آید آنگاه هماهنگی عمیقی نصیب من می شود و من سیر صعودی تکامل خویش را خواهم داشت، اما یادم باشدکه راههای خداوند بسیار است هنوز دانش اندکی در دست است و انسان به جنبه های زیبایی وجود خود خواهد رسید! خیلی زیباست که انسان به خود احترام بگذارد  و لذت عجیبی حاصل می شود! 

نکته

امروز به خودم آمدم و گفتم بس است ای رانده شده از رسم بهشت

این همه راه پیموده شده با هزاران خط و نگاشت و سرنوشت

تو بشین و دقت بنما تا این دایره ی دهر به رسوایی بری

خود بدانی که همه وهم و خیال است و حقیقت چرا پنهان است

رنج دیروز و دلهره ی بعد چرا در فکر بشر جای گرفت

شاید این زجر خود عذاب است و رهایی است رمزبهشت